* امروز در متروی دروازه دولت زنی با روسری سبز سوار مترو شد. روسری زن رنگش پریده بود و یک مانتوی چروک هم پوشیده بود. زن یه کالسکه ای شبیه کالسکه های بچه ها داشت که توش رو از اسکاچ و مسواک و اینجور چیزهایی که در مترو میفروشن پر کرده بود. زن در دست دیگرش دو کیسه آبی هم داشت که اونها هم پر بودن. زن بیش از ۵۰ سال سن داشت. چهره ای سیاه و تکیده و رنج کشیده یا دستانی کلفت و پر از چروک و بدون هیچ طلا و آویزی زنونه…
* برخی خیابانها رو بخاطر مراسم ۱۳ آبان بسته بودن و اغلب مردم از مترو برای عبور و مرور استفاده میکردن. زن روسری سبز، با اونهمه بار میخواست وارد واگن شلوغ متروی بانوان بشه. زن آخرین نفر بود که قصد سوار شدن داشت و بارهاش نمیذاشتن در بسته بشه. هرکس تو اون شلوغی یه چیزی به زن انداخت… برو پائین…. الان جای فروشه؟ لازمه همه شو با هم بیاری؟ همینا مترو رو شلوغ کردن و… زن ساکت بود و یه نگاه مغموم و پرسشگری به جمعیت انداخت…
* چند نفر از ما عقبتر رفتیم و زن هر طور که شده بارها رو به سمت داخل کشید و سوار شد. مترو کیپ تا کیپ پر از آدم بود. یواشکی گفتم خانم بارتون خیلی زیاده اذیت نمیشید؟ گفت هر مشتری یه رنگی و یه چیزیو میخواد. شده با خودم نیارم و مشتری ادل همون رنگ رو بخواد. اینه که همه رو با خودم میارم.
* زن ولی نمیتونست از جاش تکون بخوره؛ چه برسه به اینکه با اونهمه بار تو مترو راه بره و تبلیغ محصولاتش رو بکنه. اینقدری هم آدم به هم چسبیده بود که اونهم فهمید نمیتونه داد بزنه.. زن ساکت شد و یواشکی گفت: امروز هیچی نفروختم. نمیدونم شب رو چیکار کنم… زن جمعیت زنهای نسبتا بی خیال دیگه رو نگاه میکرد که نهایت یک کیف سبک دستشون بود. لابد با خودش فکر میکرد کاش من هم یک زندگی عادی داشتم و مجبور نبودم اینهمه بار رو با خودم اینور و اونور بکشم. چرا من نمیتونم یه روزم عادی زندگی کنم؟
* ایستگاه دروازه شمیران شد. زن با اونهمه بار نمیتونست جلوی در بایسته، این شد که پیاده شد و توی جمعیت ایستگاه دور شد… هرچقدر زن دورتر میشد، من قامت کوتاه و بارهای زیادش رو نگاه میکردم و دلم بیشتر میشکست…