* من عادت دارم هرزچندگاهی برم توی مسجد بنشیم. به نظر من مسجد یکی از بهترین جاها هست برای اینکه بفهمی واقعا تو کف جامعه چه خبره و آدمها با سنین مختلف راجع به جامعه چی میگن؟ از طرفی یکی از علقه های من زیر نظر گرفتن آدمهای سن بالا هست. اینکه چی میگن و قبلا چطور زندگی کردن و نظرشون راجع به طیف ماها چیه؟ اگه دقت کرده باشید زنهای مسن غالبا در مساجد جای ثابتی دارن، چون که هر روز میان مسجد و با سجاده شون معمولا جاشون رو مشخص میکنن که اغلب همون ردیف های اول هست و اغلب سجاده و چادرشون رو توی مسجد میذارن. برای همین برای شنیدن حرفهای اونها باید برید ردیفهای جلو..
* چند روز پیش به یکی از پشتیهای ردیف اول تکیه داده بودم و گوش میکردم که اونها چی میگن. اونها هم البته حضور من رو اصلا جدی نگرفته بودن. چون هرکی از راه میرسید با بقیه شون دست میداد و انگار که از قبل همدیگه رو میشناختن. به جز عروسها و بی وفایی بچه ها حرفهای دیگه ای نمیزدن. اون روز یکی شون انگار کشف جدیدی کرده بود. نوه اش توی موبایل! یه چیزی پیدا کرده بود که پیرزن فکر میکرد مهمه و باید به بقیه بگه. چون هنوز از راه نرسیده و نفسش جا نیفتاده بود که حاج خانم فلانی و بیساری رو صدا زد و گفت که فلان خانم فوت کرده و یه چیزی به اسم نماز شب اول قبر (نقل به مضمون اسم نماز رو درست یادم نیست) یاد گرفته که اگه بعد از نماز عشا بخونن، فشار قبر کمتر میشه.
* از اونجایی که یکساعت قبل اذان مغرب، فقط همون طیف توی مسجد بودن فورا خبر مهمه پیرزن تو مسجد پخش شد و همه از هم میپرسیدن که چطور باید نماز شب اول قبر رو بخونن. زنهای مسن هی تند تند به همدیگه توضیح میدادن و حتی شروع میکردن به خوندن.
من بی خیال اون گوشه نشسته بودم.. یه لحظه با خودم فکر کردم من چرا مثل این زنها جنب و جوش ندارم که این نماز رو بخونم؟ چرا حس میکنم فقط زنهای مسن مسجد باید این نماز رو یاد بگیرن و بخونن؟ یاد جوانهایی افتادم که فوت کردن.. دوست هم اتاقی خودم و… بشر چرا فکر میکنه مرگ پروسه ای هست که لزوما به ازدیاد سن ربط داره؟ واقعا یه لحظه از خودم خنده ام گرفت که تضمینی نبود تا چند دقیقه دیگه زنده باشم.