Quantcast
Channel: زهرا
Viewing all articles
Browse latest Browse all 32

این شهر، شهر قصه های مادر بزرگ نیست

$
0
0

* مادربزرگ زنی بود روستایی که حدود هشتاد سال در یکی از روستاهای کوچک تو کلاچای در یک خانه کوچک روستایی زندگی کرد تا امروز صبح که روزی بود که رفت ولی دوری راه، نگران شده و هزار دلیل دیگه باعث شده که زن دایی دیرتر به ما بگه. مامان میگه امروز صبح پا شده برای مرغها دونه ریخته، کمی ریحون از باغچه چیده بود برای ناهار ظهر و طرفای ساعت ۱۱توی همین اتاقی که خیلی بهش تعلق خاطر داشت از دنیا رفت. رفت همونجایی که همیشه آرزوش رو داشت. یادمه قبلترها گفته بود که دلش برای پدربزرگ تنگ شده و کیه که دلش برای مردی که اینقدر عاشقش باشه تنگ نشه؟

* مادربزرگ زنی بود به غایت ساده دل که دستپخت خوبی داشت. همه اقوام میدونستن که روزهای تعطیل باید برن خونه مادربزرگ. اسمش زلیخا بود؛ بزرگترها بهش زلیخا خانم میگفتن. هنوز چند ساعتی نیست که خبر فوتش رو شنیدم، اما انگار یه تیکه در جایی از دنیا کنده باشه که دیگه هیچوقت جایگزینی براش نیست. من الان همش حس میکنم فامیل یک پشتوانه بزرگ رو از دست داد. یک زن مسن که مهربان بود و خیر همه رو میخواست. الان برای من دنیا جاییه که آدمهای قدیمی توش نیستن. همه جدیدن؛ بی هیچ داستان مهمی از زندگیشون و چندین سال قبلتر که مهم باشه ما بدونیم… و یک خونه تو یه روستای کوچک که دیگه مامن ما نیست… مادربزرگ همیشه معتقد بود که مرگ بسیاری مواقع شفاست.. احتمالا این دنیا براش بدون آدمهایی که هم نسلش بودن و حرفش رو میفهمیدن جایی بود که تنها بود و بالاخره امروز شفا یافت.

* آخرین چیزی که ازش یادمه این بود که روضه گرفته بودند. خونه کوچیکش گرم بود و باغچه اش پر از کدو بود…

* خواهش میکنم براش یک فاتحه بخونید.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 32

Trending Articles